_اميد
_جانم
_ببخشيد نبايد از پيشت اونجوري ميرفتم
_کيانا اروم باش من پيشتم هکه چيز تمام شد خيلي ترسيديا
_اره کارم تمام بود اگه تو...
_هيس من نميزارم کياي شيطون من ديگه اين بلا سرش بياد
_اميد هيچ وقت ننزار اين اتفاق دوباره برام بيفته
_چشم گلم
کمي ارام ترشدم اما هنوز بدنم ميلرزيد
اميد _کيانا
_جانم
_خنده اي سرخوش کرد چشماش رنگ شيطنت به خودش گرفت
اميد _ديدي بالاخره بازم بهم گفتي اميد!!!!!!!!!!!تازه فقط اميد گفتنم اکتفا نکردي پريدي بغلم اونم دقيقا نيم ساعت بعد از عمرا گفتنت کاش هميشه همين جوري عمرا بگي..
سريع خودمو جمع و جور کردم و از بغلش بيرون امدم .
خنديد.خنديدم.
_نخند دو باره ميرما
اميد _منم ديگه دنبالت نمياما
خنديديم
_اميد
_جانم
_بدنم خيلي درد مي کنه بريم دکتر
_چشم خانمي
رفتيم دکتر ابتدا معلوم شد بازوم که اميد محکم گرفته بود وشرط بسته بودم تا دو ماه جاش بماند در رفته و بدنم هم کوفته شده و جاي زنجير ها هم زخم شده بازومو براي اطمينان کامل گچ گرفتند
سوار ماشين اميد شدم
_ واي اميد
_چي شده
_ماشين بابام
_به بچه ها سپردم کليدم گذاشتم زير ماشين ادرسش دادم ببرند خانه
_ واي مرسي
يه دفعه يه چيزي مثل رمان ها درذهنم شکل گرفت بابام گفت يا عليرضا يا بهتر از اون اميد از عليرضا بالاتره...
اما سريع ذهنمو از اين فکر ها خالي کردم چه فرقي ميکنه پسر پسره.چه علي چه اميد مثل هم هستند تازه با علي که حداقل عشق يک طرفه هست اما با اميد همان هم نيست تازه من همه چيزه عليرضا رو ميدونم اما اميد حتي فاميليش هم نميدونم تازه من و اميد فقط براي شرط بنديه با هم هستيم همين و بس.....
_کيانا
_بله
_براي اينکه از فکر فوتبال بيرون بياي به جاي فوتبال وقتتو با من بگذرون و بيا با هم وقتمون را پر کنيم
_باشه
_خب رسيديم
_مرسي و خافظ
_فردا شش کوه ميام دنبالت
_6 صبح؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_پ نه پ
_من بميرم 8 بيدار نميشم تو ميگي 6؟!!!!!!!!!!
_مجبوري باي
_ اي بميري...
صداي ساعت بلند شد 5:30 بود کلي فحش به اميد دادم و از رخت خواب گرم ونرمم دل کندم دوش پنچ دقيقه اي گرفتم سريع شال عسلي که رنگ چشم هام بود با مانتوي عسلي و کفش و کيف همان رنگ پوشيدم
ساعت 6 بود که صداي ماشين اميد هم امد سريع رفتم پايين
_سلام کيا چه رنگ عسلي باحالت ميکنه چشم هاتم که عسلي موهاي طلاييت هم کلا هم رنگت ميکنه با لباس هات فقط ميمونه اون لباي قرمز و سرخت
_هيز
_ من هيزم؟؟؟؟؟؟؟
_اره
_پس نشونت ميدم
_تسليم اميد
_بله
_ميشه بخوابم؟؟؟
_بخواب خب اجازه نميخواد که
با شوق چشمامو روي هم گذاشتم
_خب حالا کوه خاصيتش چيه؟؟؟
اميد _ خب هواي پاکيزه و همراهي با جمعيتي که در حال تلاش براي فتح قله هستند
_اميد
_چته خب
_همين؟؟؟؟؟
_ اره خب
ديگه نفهميدم چي شد
_ کيا......کيانا ....شيطونه ...کيانا پاشو ديگه رسيديم
اروم چشمامو باز کردم روسريم افتاده بود
_چه عجب!!!!
_مرض خب خوابم ميامد
يه دفعه دستشو جلو اورد وروسريم را سرم کرد متوجه نگاه پسري روي خودم شدم وريز خنديدم
پياده شديم تازه تيپ اميد را ديدم پيراهن ابي همرنگ چشماش که رگه هاي مشکي داشت و شلوار جينش واقعا زيبايش کرده بود
جمعيت زيادي انجا بودند که تلاش مي کردند هرچه سريع تر از کوه بالا بروند ماهم راه افتاديم وبه سمت بالا حرکت کرديم که صداي چند پسر که از پشت سرمان ميامدند را شنيدم
ناخوداگاه دست اميد را فشار دادم و بهش تکيه کردم اونم يکي از دستاشو دور کمرم حلقه کرد و لبخند زد
اميد _ادم نبايد هيچ وقت از چيزي بترسه تو که ترسو نبودي اما
_ اما چي ؟
اميد _ اما کاش هميشه اين قدر مي ترسيدي تا منو به اغوشت راحت راه بدي
_ اميد ميکشمت
سريع پا به فرار گذاشت و من هم دنبالش حالا ندو کي بدو.
تا تقريبا بالا هاي کوه و ايستگاه هاي اخر يک نفس دويديم
_اميد..........اميد.........اميد ..واستا ديگه نميتونم ....من صبحانه هم هنوز نخوردم اميد بر ميگردما ...
_باشه تنبل خان.
_حالا يکم يواش ربريم چيزي نمونده
رفتيم بالاي کوه صبحانه هم خورديم و برگشتيم
ساعت 12 شب بود که اميد منو دم در خانه پياده کرد و رفت واقعا با اميد گذشت زمان را احساس نميکردم
*****
صبح زود بيدار شدم اين چندمين روزي بود که با اميد بيرون ميرفتم و سحر خيز شده بودم. هر روز يه کار جديد و بدون فهميدن گذر زمان صبح را شب ميکرديم هر چي منتظر زنگ اميد بودم خبري نشد واقعا نگران شده بودم خودم را با تري و طرلان سرگرم کردم و اخر هم چون پنج شنبه بود رفتيم پاتوقمون
در انجا هم خبري از اميد نبود دلهره اورتر اين بود که دوستاش بودند و خودش نبود نمي دونم چرا غم تمام عالم به دلم ريخت يک اس بهم رسيد با بي حالي نگاه کردم از اميد بود
: کيانا بيا بيرون از انجا البته پياده و تنها با دوستاتم خدافظي کن
سريع رفتم بيرون خبري نبود ازش. رفتم داخل اتوبان ماشيتي که حتي نتونستم بفهمم چيه باسرعت و ميلي متري از کنارم رد شد و سريع ايستاد منم که راعصابم از دست اميد خرد بود گفتم بزار سر اين خالي کنم
_ اوي مرديکه مگه کوري رواني عقد......
حرفم در دهنم ماسيد..اميد بود.سکوت کردم
_سوار نميشي؟
سوار شدم و باز هم سکوت
_ بابا جاي اينکه عذرخواهي کني سلامم نميکني؟
_سلام
_ چه عجب!!!!ببخشيد باعث شدم فحشم بدي
_ اولا معذرت دوما حقت بود ميخواستي درست رانندگي کني
_ بخدا هرکس نشناسه فکر ميکنه مثل اين لاتاي جنوب شهري
_با هر کس بايد يه جور صحبت کرد خب
_ قبول دارم اينو حالا بريم؟
_کجا؟
_متلکت ميگما .
_ بگو مال اين
_خودت خواستي..خونه خالي
_مرض.......
_ خب رستوراني جايي ديگه
يعني عليرضا بهتره يا اميد؟؟صد در صد اميد اما کاش اينم دوسم داشت اصلا دوسم داره؟؟معلومه که نه اينا همش براي تفريحه چرا اين قدر من فکر مزخرف ميکنم
يک هفته گذشت و من و اميد با هم صميمي تر شده بوديم امروز روز اخرِ گچ دستمم باز کردم چون دکتره گفت نشکسته بوده و حالا هم خوب شده.
بايد به بابام جوابمو بگم اما چي بگم؟اميد يا عليرضا؟؟؟اميد بهتره اما ....کاش اميدم مثل علي منو دوست داشت اون وقت بي شک اميد انتخاب اول و اخرم بود ...خدايي علي هم کم نداره از اميد اما من فقط به عنوان داداش دوسش دارم ....حالا واقعا اميد را به عنوان شوهر ميتونم قبول کنم؟؟تازه اون عمرا قبول کنه تا الان هم فقط براي شرط بندي با هم هستيم
شايد غرور ش باعث شده ازش خوشم بياد..بيخي بابا اميد مغروره خب منم عاشق همين غرورشم ..عاشق؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه کلمه بيگانه اي ....اما با تمام بيگانگيش مقدسه و پر معنا.....خدايا يعني من عاشق شدم؟؟؟؟؟
اما نه من فقط بهش عادت کردم همين و بس
يه زنگ زدم به تري
_الو
_سلام
_ايول يه روز به ما زنگ زدي تو...
_گمشو اعصاب ندارم ميزاري حرفمو بزنم يا قطع کنم؟
_نه ميزارم
_پس خداسعدي
_دِ بگو ديگه
_دِ نميزاري ديگه
_اخه ذوق زده شدم
_ ببخشيد چرا؟؟
_اخه کيانا بهم زنگيده
_مرض.ببين حالم خرابهاماده باشين تا يه ربع ديگه ميام خافظ
ياد شعر فروغ افتادم فقط همينش را بلد بودم
اري .اغاز دوست داشتن است گرچه پايان ناپيداست من دگر به پايان نينديشم که همين دوست داشتن زيباست
رفتم حمام و نگاهي به ساعت کردم يک ظهر بود مثل هميشه ناهار و صبحانه ام يکي شد البته فقط باهاش بازي ميکردم ..رفتم يک اب پرتقال خوردم خوردم و رفتم استخر و شيرجه زدم تو اب بدون هيچ لباسي....با سيستم در ها رو قفل کردم تا هيچ کس مزاحمم نشه
چند بار از اب بيرون امدم و دوباره شيرجه زدم تو اب اخه خيلي دوست داشتم..هنگام شيرجه زدن نه توي زمين بودي نه اسمان و حس خيلي خوبي داشت
بعدش سرمو گرفتم زير اب ....و بعد از ان هم رفتم سراغ سونا وجکوزي.
زمان از دستم خارج شد اما ارامشي شيرون بهم دست داد که حس خوبي بود.
حولمو پوشيدم و رفتم بالا.
يه دفعه دو دست منو از پشت گرفت و منو در اغوش گرفت سريع چرخيدم
_علي چيکار ميکني؟ولم کن
_نميکنم
_حداقل اون دستمو ول کن تازه گچش را باز کردم
_ولش نميکنم
_علي
_جانم
_دستمو ول کن لطفا
_باشه دست راستتو بيخي
بعد دست راستمو ول کرد و دست چپمو محکم تر گرفت و منو به سينه هاش چسباند
_علي ولم کن
_دوست ندارم
_اگه بابام بفهمه با تک دخترش چيکار ميکني.
_اون خودش ميدونه تازه خودت گفتي داداشتم منم ميخوام خواهرمو بغل کنم
_هر وقت به نفعته من خواهرتم هان؟؟
_بله ديگه
_واقعا که ولم ميکني يا خودم مجبورت کنم ولم کني
_خب اون وقت منم مجبور ميشم دست راستتو بگيرم اما با زور. ميدوني چرا؟
_چرا؟
_تا اون حولت يه دفعه کنار بره و...اخه حولت کوتاه که هست تنگ که هست از اينم کنار تر ديگه گند زدي به حياي خودت دختر اخه حيا هم چيز خوبيه ها.
نگاهي به خودم کردم از بالاي حوله کمي از ان باز شده بود سريع خودمو از دستش بيرون کشيدم و حوله را درست کردم و رفتم بالا.
علي خيلي مرده.نميدونستم اون اونجاست براي همين هواسم به حولم نبود و اونم براي اينکه سهراب نبينه و خودش هم نگاه نکنه منو بغل کرده بود........
مانتو و کفش مشکي با شلوار و شال بنفش پوشيدم .خط چشمي هم کشيدم من معمولا خيلي کم ارايش ميکردم و خط چشم ميکشيدم.
از اتاق خارج شدم ساعت 4 شده بود بي اعتنا به علي رفتم پايين
_خوشکل کردي
_کاري داشتي که امدي؟
_نه...يعني اره.اصلا تو رو که ديدم يادم رفت
_سريع عجله دارم
_ميرسونمت
_ماشين ميبرم
_اها!اقا سهراب بهتر از ما هست؟
_نچ خودم ميرونم
_بيخي تو کم نمياري بابات گفت مگه قرار نبود بري کارخانه؟؟؟؟؟؟
_يادم رفت
_زحمت
_رحمت
_به هر حال امروز 5 انجا باش در ضمن گفت زنگيدنت يادت نره
_باي
_باي
سوار جاجري شدم و گاز دادم و از خانه خارج شدم و به دنبال تري و طرلان رفتم واي اينا از 1 منتظر من بودند پس چرا نزنگيدند؟گوشيم را نگاه کردم سايلنت بود وسي ميس کال داشتم.......
نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:43
توسط
پوریا
| نظر بدهيد